داستان ذغالي
داستان و فیلم و اهنگ نرم افزار و...
روزی ناصرالدین شاه قاجار در تابستان در عمارت سلطنت آباد دراز كشیده بودند؛ در حالی كه درباریان در پایین نشسته، با پادشاه به طور محرمانه صحبت می كردند. شاه در اثنای سخن گفت: چرا انوشیروان را عادل می گفتند؟ مگر من عادل نیستم؟ احدی جسارت نكرد كه پاسخ دهد. شاه دوباره پرسید: آیا بین شما هیچ كس نیست كه جواب بدهد؟ باز كسی جواب نداد. ادامه سكوت همه را در معرض خطر قرار می داد. سرانجام حكیم الممالك مرگ را پیش نظر آورد و با تردید گفت: قربانت شوم. انوشیروان را عادل می گفتند برای این كه عادل بود. شاه ابروی خود را در هم كشید و گفت: آیا ناصرالدین شاه عادل نیست؟ باز سكوت جلسه را فرا گرفت. پس از مدتی ناگزیر حكیم الممالك مرگ خود را در نظر آورد و حرف اول خود را تكرار كرد. شاه بیشتر ابرو در هم كشید و سؤال نخستین خود را باز بر زبان آورد. مجدداً سكوت مرگبار بر دربار حاكم شد. ناگزیر حكیم الممالك شانه های خود را حركت داد و دست خود را باز كرد. آنگاه شاه با كمال تحقیر گفت:
نظرات شما عزیزان:
نویسنده وبلاگ عماد رمضانی |